به آخرین چیزی فکر کردم که منو توی این مدت یاد زاهدان می نداخت. یادم اومد، چند روز پیش به پیشنهاد بچه ها تصمیم گرفتم بعد شونصد سال برم تلویزیون نگاه کنم ، " اشکها و لبخندها " یه قسمتیش یه آقایی بود که با چرخ دستیش داشت رد می شد و یه شعر زابلی می خوند . همون که توی حنابندونا بزرگترا می خونن ...
و آخرین چیز، مریضی بود که اومده بود بستری شه و اتفاقا قرعه به من افتاد که مریض من باشه و اتفاقا همشهری در اومد. و دیگه اون نگرانی روز اول بستری توی چهره ش موج نمی زنه.
کاش همه آدما اونقدر شعور داشتن که بدونن هر جای دنیا که هستن باید هویت خودشونو حفظ کنن و سرشونو بالا بگیرن و بگن : آره ! من از زاهدان اومدم ! از همون استانی که همه می گین محرومه !
خیلی لذت بخشه که هر کی ببیندت و هویتتو بدونه با تعجب نگات کنه و بگه بهت نمیاد بچه زاهدان باشی؟ و تو لبخند بزنی و با غرور از اونجا تعریف کنی ...![]()
توضیح لوگو: نقشمایهٔ یکی از ظروف سفالین مکشوفه در شهر سوخته سیستان (هزارهٔ سوم پیش از میلاد).