نگاهی به سرگذشت قوم سكاها


وقتى روستاييان كرد، غلاف هاى مفرغى و بشقاب هاى نقشدار كهنسال را از دل طبيعت پيدا مى كردند، هيچ نمى دانستند كه در واقع گنجينه اى گمشده از تبارى افسانه اى را يافته و به تاريخ معرفى كرده اند؛ تا آنجا كه باستان شناس نامى رومان گيرشمن در كتاب خود مى نويسد: «ما معتقديم كه اين داستان سكاييان به وسيله كشف تصادفى كه اخيراً توسط روستاييان در نزديك شهر سقز، در جنوب درياچه اروميه به عمل آمده مجسم شده است.» سر برآوردن گنجينه اى از دل خاك روشنايى كمرنگى بر ابهام انبوهه افسانه هاى كهنسال پاشيد، افسانه هايى كه قهرمانانش جنگجويانى بودند كه ارمياى نبى در تورات «هلاك كننده امت ها» خوانده بودشان! گنجينه اى متعلق به همان قوم مشهور به ماساژت ها كه تنها شكست دهندگان كوروش بودند و كاسه سر پادشاه رزمنده را جام شراب خود ساختند؛ اردوهايى غارتگر از سواران جنگجوى آريايى، قوم پاره پاره اى كه پيوسته اغتشاش مى آفريدند و هنگامه به پا مى كردند، مى ريختند و مى پاشيدند و مى گريختند
(نتیجه روانشناسی: اخلاق هل هلکی و اغتشاش گر سیستانی ها در اینجا توجیه شد! گویا ژن اغتشاش یادگار بپور های ما از دورانی کهن باقی مانده!) 
و هر از گاه به حكومتى و حاكمانى در مى پيوستند تا بجنگند و بمانند؛ و گاه حكومت ها را مجبور به قبول حضور تحميلى خود مى كردند؛ ظاهراً حاكمان ناچار بوده اند براى دفع تهديد و تحمل اين طوايف ياغى، به ازدواج هاى سياسى نيز تن در دهند (!)، اتفاقى كه در مورد «اسرحدون» رخ داد.گنجينه ديرينه سفال سقز وقتى از دل خاك سر بر آورد، انديشه تازه اى را به ميان كشيد؛ بازمانده هاى سكاييان، دستبند هاى زرين با حكاكى هاى هنرمندانه سر شير، لوحه هاى ديرينه، غلاف هاى شمشير و هزاران شىء مزين ديگر، آنگاه كه ماهيتشان آشكار شد، نشان دادند اين دسته از آريايى هاى مفقوده در تاريخ، به جز جنگيدن هنر هاى ديگرى هم مى دانستند و اتفاقاً در آنها هم مهارتى شگرف داشته اند و تمدنى داشته اند، تمدنى الهام يافته از خاستگاه نخستينشان و گاه ملت هاى همسايه؛ آشور و بابل و آنها كه «اييرانم وئجه» را سرزمين و موطن خويش انگاشتند.سكاييان، گرچه خود در تاريخ به فراموشى سپرده شده اند، اما يادگار هاى ارزنده اى از خود به جا نهاده اند، شهرهايى به نامشان نامدار شد و تا امروز حتى به حيات پاينده خود ادامه داد؛ سقز به نام سكاها و گنجينه نهفته شان، سقز نام گرفت و «سكستان»، تنها در اثر گذر زمان، اندكى تغيير يافته، به سيستان تبديل شد، سرزمين افسانه اى زادگاه پهلوان شاهنامه، رستم ! علاوه بر اين ها استرابون به تصاحب سرزمين ها ى ارمنستان از سوى سكاها اشاره داشته و مى نويسد: «سكا ها بهترين زمين ها را تصرف كردند و به نام خويش سكاسنا خواندند.» ظاهراً سكونت اين كوچندگان هميشگى در اين شهر هاى كهن، اغلب امتياز و پاداش شاهان در ازاى جنگاورى شان بوده است. و خود امتياز بزرگ ترى براى سكاييان اسكان يافته، آبستن بوده و آن چيزى نبود جز تاثير فراگير فرهنگ مسكون بر حيات لجام گسيخته كوچندگان خسته از نبرد هاى پيوسته! مرى بويس در همين زمينه مى نويسد:
«در دوره پارتى، ناحيه جنوب شرقى ايران، كه روزگارى به عنوان درنگيانه شناخته مى شد، نام «سكستان» (و بعداً سكستان و سيستان ) را به دست آورد؛ چه در اواخر سده دوم پيش از ميلاد گروهى از سكاهاى صحراگرد ( از اقوام ايرانى) كه ظاهراً در لشكركشى مهرداد اول كمك هاى بسيارى به او كرده بودند، اجازه يافتند در اين سرزمين اقامت جويند يا آن كه آنجا را براى اقامت برگزينند. گويا آنان هم به نوبه خويش فرهنگ و دين محلى را اخذ كردند و آتش هاى مقدس را ستودند؛ و در اين روزگار داستان هاى قهرمان سلحشور آن ها يعنى رستم، با افسانه هاى كيانيان يعنى نياكان ويشتاسب در آميخت و بدين سان وارد سنت هاى زردشتى شد.» (زردشتيان- مرى بويس- انتشارات ققنوس- ص ۱۱۸)
گويى جنگندگان سكايى هويت خود را در ميان افسانه هاى قهرمانانه رها كردند؛ اما كم تر مجالى يافتند تا نام خود را بر پيشانى اين قهرمانان باز تابانند، اين را بى ترديد بايد از مهربانى هاى تاريخ دانست كه آشوب گران صحراگرد را به دل افسانه هاى قهرمانانه راه داد و به اسطوره هايى ماندگار تبديل شان كرد. دكتر احمد تفضلى به اين كسوت افسانه وار اشاره كرده و ضمن تاييد انگاره پيش گفته (نقل قول از مرى بويس) در ريشه يابى آن مى نويسد: «در همين زمان اشكانيان دسته اى از اقوام سكايى در اواخر قرن دوم ميلادى به ناحيه اى كه بعداً به نام آنان سگستان يا سيستان ناميده شد، مهاجرت كردند و افسانه هاى آنان درباره زال و رستم با اساطير كيانى و اشكانى درهم آميخت. نام زال به معنى پير كه از نظر لغوى واژه اى سكايى است، دال بر اصل سكايى داستان هاى اوست. (ر.ک واژه پیر زال!)  پيدا شدن قطعه اى از داستان رستم به زبان سغدى حكايت از رواج اين گونه داستان ها در آسياى ميانه دارد.بنابراين، مى توان حدس زد كه اين داستان ها همراه با اقوام سكايى وارد سيستان شده و از آنجا به تاريخ افسانه اى ايران راه يافته است و بر خلاف تصور دانشمندان، از داستان هاى بومى زرنگ نبوده است. ذكر نام رستم در دو رساله پهلوى كه اصل پارتى دارند، يعنى يادگار زريران و درخت آسورى نيز حكايت از رواج داستان هاى رستم در دوره اشكانى دارد.» ( تاريخ ادبيات پيش از اسلام - احمد تفضلى - ص ۲۷۲ )اما بايد پذيرفت كه سكاييان شاخه اى بودند از آريايى هاى اصيل۱ و همچون آريايى ها، قهرمانان ايزدى را مى ستودند و بر فراز مى نهادند، تنها تفاوت در واژه ها بود، بهرام، قهرمان پيروزى، با همان ده صورت تجسم يافته اش، با واژه اى به نام «ورلگن» در ميان تبار سكاها، منزلتى ژرف داشت. و شايد بسى ارزشمند تر از ملت هاى ديگر ستوده مى شد. چراكه بهرام روح جنگاورى مى آفريد و تاختن و تاراندن را براى رسيدن به پيروزى تشويق مى كرد تا آنجا كه در پشت دهم در توصيف بهرام مى خوانيم: «در دم همه چيز را پاره پاره مى كند و استخوان، مو، مغز و خون پيمان شكنان را بر روى زمين در هم مى آميزد.» شايد هم سكا ها به دليل همين پيوستگى ها بوده است كه از ميان انبوهه قهرمانان نهفته در آئين اساطيرى آريايى ها، بهرام را بيش از همه پسنديدند و شايد اين سربازان و جنگاوران سكايى بودند كه در نبرد هاى خونين خويش، افسانه هاى قهرمانانه بهرام را در سينه اندوختند و به حافظه و قاموس تبار خود سپردند. جان هينلز در همين زمينه مى نويسد: «جاى شگفتى نيست كه بهرام بخصوص در ميان سربازان محبوب بوده باشد، و احتمالاً سربازان بوده اند كه آيين نيايش او را به سرزمين هاى دوردست برده اند. او در پس چهره هراكلس (هركول) در كوماگنه، وهگن در ارمنستان، ورگلن در ميان سكاها، وشغن در سغد و ارتغن در خوارزم قرار دارد.» ( شناخت اساطير ايران - جان هينلز - ترجمه ژاله آموزگار - نشر چشمه - ص ۴۳ ) اما علاوه بر رستم دستان نهفته در شاهنامه، مورخان و پژوهشگران ريشه بسيارى از پهلوانان باستانى و نامدار را به سرزمين صلابت سكاييان مى رسانند؛ از جمله اساطير هوشنگ و طهمورث را راه يافته از اساطير سكايى به دل داستان هاى ايرانى مى دانند. با تمسك و توسل به چنين انگاره اى است كه حتى مى توان ادعا كرد رسم نيايش بهرام و حتى برساختن قهرمانى به نام بهرام نيز شايد برگرفته از آداب و سنن سكاييان بوده باشد!
 
در واقع سكاييان، بازماندگان انگاره هاى كهن عصر پيش از كوچ آريايى ها محسوب مى شوند؛ بازماندگان پرتكاپوى روزگار اسب و اسلحه شايد آنها خود را وارثان اصلى آن ميراث ارزنده مى انگاشتند و وقتى خود را محروم از همه چيز ديدند و دريافتند كه در مناسبات تازه تمدن پر و بال گرفته امپراتورى هاى آريايى جايى ندارند، پيوسته تاختند و ويران كردند. فراموش نكنيم كه حتى برخى از مورخان بر اين باورند كه غرور اين دسته لجام گسيخته آريايى تا بدان پايه بوده است كه گاه كوچ سراسرى آريايى ها و جدايى شان از سكاها را به اين فشار مغرورانه نسبت مى دهند. آريايى هاى اسكان يافته نيز به تدريج در اثر اين خيزش ها و تكاپوهاى بى امان، در حماسه هاى خود به طوايف سكايى، تور و تورانيان گفتند و داستان هاى اسطوره اى خويش را از نبردى مداوم با اين تبار هميشه جنگنده انباشتند. آرى به راستى بخش عمده اى از حماسه ملى ايرانيان شرقى، داستان كشمكش با همين تورانيان است. اما نكته جالب توجه در اين واقعيت تاريخى شگفت انگيز نهفته است كه همين طوايف وحشى يا نيمه وحشى آريايى، آثارى بديع از خود به جا نهاده اند؛ آثارى كه حتى زرين كوب درباره آنها ولو به شكلى اغراق يافته مى نويسد: «طرفه آنست كه پاره اى ظرف هاى سفالين و تنديس هايى كه از اين حفارى ها به دست آمده است گه گاه از لحاظ لطف و زيبايى با شاهكار هاى هنرمندان عصر ما قابل مقايسه به نظر مى آيد.» اينجاست كه بايد ايستاد و تامل كرد! چگونه است كه قومى غارتگر، آفريننده شاهكار هاى هنرى است؟ آيا در ميانه جنگ و جدال هاى هميشگى مجالى براى آفرينش باقى مى مانده است؟ پرسشى كه تاريخ هم از پاسخ دادن بدان درمى ماند!
علاوه بر گنجينه سقز، در تپه مارليك، واقع در شمال غربى رشت و در ميان قبور بازمانده از اين اقوام، آثار و گنجينه هايى پيدا شده است كه از قدمت و هنرورى سكاييان حكايت مى كند. اما با همه بازمانده هاى ارزنده اى كه از سكاها در دست است، اين قوم و ماهيت تاريخى آن هنوز در محاق ابهام نهفته است، شايد به جهت پراكندگى شان در قلمروى گسترده از آسياى ميانه تا رود دانوب و شايد به جهت تناقض هايى كه در بازنمايى ماهيتشان در تاريخ جلوه نمايى مى كند؛ سكاها گاه تاخته اند و گاه عشق آفريده اند، درست در همان هنگامه اى كه اين طوايف نيمه وحشى، حيات حاكميت نوپا و نوبنياد ماد را تهديد مى كردند، در ميان داستان هاى افسانه وار ماد ها، داستانى عاشقانه پر و بال گرفت؛ «داستان ستريانگايوس كه دل به ملكه سكاها به نام زرينيا بست و چون ناكام ماند دست به خودكشى زد.» (تاريخ ادبيات پيش از اسلام- ص ۱۸) از سوى ديگر بعد ها سكاهاى تيزخو در ارتش قدرتمند امپراتورى هخامنشى راه يافته و بسيارى از فنون و رموز جنگاورى را به سربازان كهنه كار آريايى آموختند و جالب تر اين كه «داريوش يكم در كتيبه هاى خود از سكاهاى تيزخو در ارتش خود به عنوان كسانى كه مطيع و سرسپرده او هستند، نام مى برد.» و گاه برخى از سنن دينى و انگاره هاى مذهبى از آداب و سنن همين سكاييان وام گرفته شد. از جمله حمام هاى بخار شاهدانه مغان كه حالتى از خلسه و رهاشدگى مى آفريد و ريشه در آداب و سنت هاى سكاييان داشت. و ظاهراً تعدادى از واژه هاى راه يافته در زبان فارسى نيز رهاورد همين جنگجويان غارتگر بوده است. دكتر محسن ابوالقاسمى به تعدادى از اين واژه ها اشاره مى كند: اسب aspa، آذرatar، بازوbazu، چرم carma، شدن cyav، گوشgausa ، هفتhapta و غيره. (زبان فارسى و سرگذشت آن- نشر هيرمند - ص ۱۷) اهميت اين واژه ها در فرهنگ فارسى گاه بسيار زياد است. از جمله واژه اسب به عنوان مركب اصلى آريايى ها و آذر كه بعد تر به عنوان آتش در كنه فرهنگ نيايش آريايى ها رسوخ يافت و جنگندگان سكايى را در فرهنگى كهنسال جاودانگى بخشاييد. مردانى كه تاختند و به دست نياوردند...
پى نوشت:
۱- زرين كوب در همين زمينه باور جالبى را مطرح مى كند. او مى نويسد: «تمام سكاها نه ايرانى بوده اند و نه از نژاد واحد و اينكه هرودوت مى گويد: سكاهاى غربى با سكاهاى شرقى به وسيله مترجم حرف مى زده اند، اين دعوى را تاييد مى كند. در اين صورت مى توان تصور كرد كه آنچه هرودوت، بقراط، بطلميوس و ديگران در باب عادات و رسوم آنها نقل كرده اند مربوط به اقوام مختلف باشد نه قوم واحد.»


منبع: روزنامه شرق

چهارشنبه ۲۸ ارديبهشت