ترمه
دخترک پانزده سال بیشتر نداشت.سیاهی چشمانش طوری بود که انگار وقتی صبح می شد،تمامی سیاهی شب جمع شده ودر چشمانش خانه می کرد.و شامگاه که می خوابید دوباره شب از میان مژه هایش بیرون آمده وگسترده می شد.
نامش " تـرمـه " بود.مثل ترمه زیبا بود ولطیف.
انگشتان بلند وکشیده اش در به کارگیری سوزن وپیچ وتاب دادن به طرح هایی که روی پارچه پیاده می کرد آنقدر با مهارت بود که خیلی ها در تشخیص کارهایش با سوزن دوزی ها وترمه دوزی های مادرش"ماه بی بی "به اشتباه می افتادند.

"ماه بی بی " در خیلی از کارهای دستی ودوختن پیراهن های زیبا بین همه زنها به چیره دستی معروف بود.بعد از اینکه شوهرش"شیر علی عیار" از دنیا رفته بود،گذران زندگی بر آنها سخت شده بود و برای تامین هزینه های زندگی ،بیشتر به کار بافتن "شال های خودرنگ"(گلیم های خودرنگ)می پرداخت.
نخ های تابیده شده از پشم گوسفندان ،روی دار قالی باموهای بز درمی آمیخت واین هنر دستهای "ماه بی بی " بودکه در ظرافت دادن به نقشها،شال ها را بهای بیشتری می بخشید.
گاهی وقت ها هم"حصیر بافی "کار کمکی آنها بود.
۞ ۞ ۞
قراربود "ترمه" را به "جان محمد" بدهند.(شوهر بدهند)در ازای خون بهایی که طایفه ی "ترمه"بایستی به طایفه ی "جان محمد" می داد.به ازای خونی که حتی اتهامش ثابت نشده بود.
قضیه از این قرار بود که چند ماه پیش ،"محمدامیر عیار"که از طایفه "جان محمد"بود در نیزار وبه طرز مشکوکی کشته شده بود .جسد خیس او، صبح ِ پگاه ونزدیک طلوع آفتاب روی "توتن" اش ۱ پیدا شده بود.هرچه پرس وجو کردند و به دنبال نشانه گشتند چیزی پیدا نشد.فقط به این دلیل که افرادی از طایفه ترمه در آن نزدیکی مشغول پهن کردن دام و بریدن "نی" بودند ، متهم شدند.
کار، بالا گرفته بود و خان طایفه ترمه برای اینکه درگیریها شدت پیدا نکندوباعث خونریزی های بیشتر نشود،در جلسه "ریش سفیدی "به درخواست خان ِ طایفه "جان محمد"،تن داد وقرار شد که "ترمه" به عقد یکی از افراد طایفه "جان محمد" در آید.
"جان محمد" را همه می شناختند .آدم روبه راهی نبود.بی قید ولا ابالی .
چند روز قبل از عروسی سر ِتندور(تنور) موقع پختن نان ترمه کلی با مادرش صحبت کرده وگفته بود که دلش به این وصلت رضا نیست.ودوست ندارد که زن ِ"جان محمد" شود.ولی مادر هیچ نداشت که برای قانع کردنش بگوید.
ترمه دلش رضا نبود راضی به این جفا نبود
سنگ صبور این دل کسی به جز خدا نبود....
-----------------------------------------------------------------
از آن طرف "جان محمد" سرمست وخوشحال بود.دیگر "محمد امیر ِعیار"هم نبود که با این وصلت مخالفت کند.می دانست که اگر "محمد امیر" زنده بود به خاطر دوستی که با "شیرعلی" (پدر ترمه) داشت اجازه نمی داد کسی مثل او شوهر "ترمه" شود.
تعداد عیاران کمتر وکمتر می شد و تعدادکسانی که با ظلم ونابرابری مبارزه می کردند نیز کمتر .
-----------------------------------------------------------------
گذشت ... تا روز عروسی فرارسید.
حوالی عصر بود و خانواده و طایفه داماد برای بردن عروس به ده، نزدیک می شدند.صدای دهل وسرنا ، نزدیکتر ونزدیکتر می شد. به در سرای(حیاط خانه) عروس که رسیدند ، صدای هلهله و شادی از میانشان بلند شد.مراسم سرتراشک(اصلاح سر وصورت داماد) بر گزار شد وبعد از آن هم داماد را به حمام بردند. در همین حین رقص "چوبازی " برقرار بود . صدای چکاچک چوبها که در هوا می رقصیدندوبر همدیگر فرود می آمدند، فضا را به تسخیر در آورده بود.
پیش می آمد که چوبی در حین ِ بازی می شکست ولی سریع آنرا عوض می کردند. اما در بازیِ زندگی، که، دلِ شکسته ، قابل تعویض نیست.
داماد از حمام بیرون آمده ومشغول روبوسی با کسانی شد که برای تبریک گفتن جلو می آمدند.اسب عروس، تزئین شده و آماده بود.این آخرین لحظاتی بود که ترمه در خانه پدری اش به سر می برد.بابا نبود تا بیاید وطبق رسم ، ناز دخترش را بخرد وبرای اینکه عروس آماده رفتن به خانه شوهرش شود چیزی (هدیه ای ) به او پیشکش کند.اصلا اگر بابا بود که ماجرا اینطوری رقم نمی خورد.
داماد در کنار عروس قرار گرفت . ترمه سرش را بالا گرفت .سفیدی چشمش دیگر به سرخی میزد. رو به مادرش کرد و با صدایی که بغض در آن نشسته بود گفت :
موکه!
مادر!
موکه مه کنجکه تونو !
مادر!این منم دخترک تو!
منه نلی که بره ...
مگذار که مرا ببرند...
سوزونِ دستکه تونو .... منه نلی که بره...
من که مثل سوزنی در دست تو ام(گوش به حرف تو بوده ام)... مگذار که مرا ببرند...
خه دول و سازک می بره منه نلی که بره...
با دهل وسرنا مرا می برند(بااسباب شور وشادی می برند ولی من راضی نیستم) مگذار که مرا ببرند...
و مادر که خیلی سعی داشت تا استوار ومحکم بماند جواب داد:
ننه و جون ننه کنجه کلونه ننه
ای جان مادر! دختر عاقل من !
ننه و جون ننه کار کُن ِ دَر ِ خونه
ای جان مادر! تو باعث آبادی این خانه بوده ای
آلا که می بره تره آتش وجونو ننه
الان که تورا می برند آتش به جانم افتاده!!
آلا که می بره تره اشتو گریونو ننه
الان که تورا می برند ببین که چگونه گریانم!
رو به خواهرش کرد وگفت :
خه جفت جوری می بره منه نلی که بره ....
با یک جفت جارو مرا می برند(برای بیگاری وکارکشیدن می برند)
مگذار که مرا ببرند...
وخواهر جواب داد :
دَدَه و جون دده آلا که می بره ترَه
ای جان خواهر! الان که تورا می برند
از خونه نـِئکِ بابا خونه تو می بره تره
ازخانه نیک پدری به سر خانه وزندگی ات می برند
وباز رو به برادرش کرده و گفت :
از رائه خَمَک می بره منه نلی که بره.....
از راهی که به خمک می رود مرا می برند ، مگذار که مرا ببرند...
وبرادر:
دده و جون دده آلا که می بره تره
ای جان برادر! الان که تورا می برند
دَن سرا مه مستو دده از زیر قرآن گرا بکنی
من بر در سرای خانه با قرآن می ایستم تا تو از زیر آن رد شوی
و مادر باز برای دلداری رو به دختر کرد و گفت:
گریه مکو دخترک نازوک و بلگ چَغَک
گریه نکن دخترکم!ای که مثل برگهای تازه بهاری نازک ولطیفی!
اِمشو که می بره تره نمک مزه بر دلـَک
در این شبی که تورا می برند بر دل زخمدیده ام نمک مزن
سبا موکه تو بیایه رازای دل بُـکنی تو
صبح فردا مادرت به دیدارتو می آید تا سنگ صبور ت باشد
خاکای زیر حجله را از گریه گل بُـکنی تو
می دانم که از گریه زیاد خاکهای زیر حجله را گـِل خواهی کرد
عروس از زیر قرآنی که دست برادرش بود گذشت وبا گامهای نا مطمئن پای در رکاب اسب گذاشت. وخیلی آرام بر زین اسب نشست.در میان این همه آدم، خودش را تنها می دید. تنها در برابر خدای خود.
" خدایا خودم را به تو می سپارم"
ضرب دهل و آوای سرنا از سر گرفته شد و جمعیت به راه افتاد .چندنفر از اقوام داماد با طعنه ها ونیشخند هایی به نزدیکان عروس از اینکه دخترشان را می برند، نیش می زدند.
رفتند ... و رفتند تا از ده دور شدند..