نمی دونم می فهمی احساس آدمی رو که در کنار یه دشت متولد می شه به امید یه رود مقدس. آدمی که به دنیا می آد در حالیکه نمی دونه ریشه هاش جایی در شرق روحانی در کنار شکوه ِ اجدادش آرام در خاکی که بوی اساطیر می ده  از قبل جا خوش کرده. این که با شعرهایی بزرگ بشی که می دونی در گذشته های نه چندان دور با زیبا ترین لبخند ها در گوشه ای دوردست می خوندن و آدماش از جنسی بودن که می فهمیدنت. یا با خاطرات مردا و زنایی بزرگ بشی که یه روزی تاریخ رو می نوشتن برای آخرین روزی که قراره یکی بیاد و به دعوای همیشگی خیر و شر خاتمه بده. جایی که هر چند ندیدیش اما بوی خاکش رو حس می کنی و خوابش رو بار ها دیدی . جایی که قصش رو لابلای لالایی های بچگی ، مادر برات زمزمه کرده که ریشه یادت نره. که یادت نره بی ریشه، درخت ِ معرفتت راه به جایی نمی بره. که اگه از اسب افتادی از اصل نیفتی...

جایی که غرور ِ اجدادت هنوز در کنار ِ عطش ِ هامونش جولان می ده. جایی که مرداش ایستاده می میرند که مبادا عزتی پامال بشه. دلم پر می زنه برای تمدنی که هنوز  کنار ِ  کَُرگزا ایستاده ، جلوی کسایی که خواسته یا ناخواسته  می خوان روی دستای ِ بی مهری ، لابلای  برگ های تاریخ مدفونش می کنند. 

و بیشتر دلم برای غربت آدمای این دشت می گیره . زیاد هم می گیره. که همیشه یادمه این غربت جایی تو بحث بیت های بچه گی ها دامن گیر بود.  دلم پر می زنه برای بچه هایی از جنس ِ خودم که در زادگاه غریبن و در سرزمین ِ ریشه غریب تر.  غریبیم جایی که محکومیم به غصب و غریب تر در جایی که محکومیم به جلای وطن.

اما خرسندم  لااقل در غربت ِ دامن گیر  ِ سرزمینی زاده شده ام  که اولین گذرگاه و اقامت گاه اجدادم تا رسیدن به زادگاه خورشید بوده. به جایی که اگر در غربتش گرفتاریم ، در فرهنگمان هنوز شریکیم و دیگران را شریک می کنیم.

مطلع قصیده ی همراهی بود خوب و بدش رو ببخشید... .........

 

پ.ن:حرفایی که مدت ها مانده بود کنج ِ دلم.....