دوستم تعریف میکرد که یک همسایه ای دارند و این همسایه شان یک دختری دارد که میشود دختر همسایه ی این دوست ما. دخترک ظاهرا با یکی از پسر همسایه ها سر و سری داشته. با هم دوست بودند و می رفتند گردش و خلاصه از این حرفها. یک روز یک اتفاقی می افتد. دختر و پدرش از بیرون می آیند و بعد، از توی خانه شان صدای جیغ و داد میرود هوا. تا میخورده دخترک را زده. چند روزی میگذرد و صبح یکی از همان روزها دخترک غیبش میزند. پسر همسایه هم.
این قضیه، بقیه هم دارد ولی شما تا همین جاش را داشته باشید.
سینوهه نام کتابی است که احتمالا همه شنیده اید و اسم پزشک یکی از همان فرعون های کتاب تاریخ های راهنمایی. این کتاب داستان زندگی سینوهه است که خودش روی پاپیروس نوشته.
به وسط های کتاب که می رسد، یک جایی، سینوهه داستان دوستی خودش را با دختری اهل کرت می نویسد. خاطر خواه می شوند و قرار می شود از کاخ فرعون فرار کنند و بعد عروسی کنند! از کاخ به سلامتی فرار می کنند اما این وسط، مشکلی وجود داشته. مینه آ - اسم دختر - پیرو دینی بوده که یکی از سنت هایشان این است که هر دختری باید قبل از ازدواج، برود به غاری که گفته میشده محل زندگی خداست و بکارت خود را تقدیم خدای خود کند و بعد می تواند ازدواج کند. مینه آ اگرچه سینوهه را خیلی دوست میداشته، اما در عین حال نمیتوانسته از عقایدش چشم بپوشد.
حالا مشکل اینجاست که بیشتر دخترهایی که به غار می رفتند، بر نمی گشتند! البته سینوهه این شرط را قبول میکند، به امید اینکه چون مینه آ او را دوست دارد برمیگردد. از طرفی هم شایعه شده بوده که خدا مرده. این هم امید دیگری برای سینوهه. آن شب مینه آ همراه روحانی یا پدر یا بالاخره همان عالم دینی شهر به غار میروند و قرار میشود سینوهه تا صبح که مینه آ بر میگردد همان جا منتظرش بماند. یکی دو روز که از رفتن مینه آ میگذرد، سینوهه نگران می شود و قرار میشود با غلامش به غاری که هر کسی حق ورود به آن را نداشته بروند و مینه آ را پیدا کنند. توی غار، اول مار بزرگی را میبینند که مرده و بعدا جسد مینه آ را پیدا میکنند که با خنجر کشته شده بوده...
بعدا سه میشود که خدا همان مار بوده که مرده و عالم دین از ترس اینکه آشوب شود و ابهت خدا بشکند، دخترها را به غار می برده و خودش به جای خدا، حسابشان را میرسیده!
حدود سه ماه پیش توی سایت ها خبری آمد که پدری، از همین هم استانی های ما، دختر چهارده ساله اش را سنگسار کرده. خودش. آنجا که من خواندم نوشته بود پدر دلیل این کار خود را خلاف شرع کردن دخترک، ذکر کرده ... .
فعلا توی سیستان ما، تقریبا همه ی مردم یک دین دارند. یکپارچه ایم. اما وقتی به تعصب ها و برداشت های نادرستی که از همین یک دین میشود نگاه کردی، خدا را شکر میکنی که مثل گذشته، همان طور که حامد در پست قبلی اش نوشت، چند تا دین با هم زندگی نمی کنند، وگرنه لابد ...
نمیدانم، شاید هم بهتر بوده.
درست است. همچو حادثه هایی که یک نفر دخترش را سنگسار کند، کم است. یک در میلیون. بیشتر، یک در چندین میلیون. اما حتما که نباید همه سنگسار کنند تا قضیه بغرنج شود ...
سینوهه توی کتابش می نویسد که من می دانم با پیشرفت و عوض شدن روش زندگی مردم، احتمالا نوشته هایم تازگی خود را از دست میدهند، اما از یک چیز مطمئنم و آن هم اینکه حماقت نوع بشر هرگز از بین نمی رود و من سعی کرده ام همین ها را بنویسم و فکر میکنم هیچوقت قدیمی نشوند.
بدیش به این است که در لحظه، نمی توان به حماقت و تعصب و این جور چیزها پی برد. مگر اینکه عجب آدمی باشد. بعدا گندش در می آید و آن موقع هم که سنگ نیست، به دهانت بزنی ... به دندانت بزنی ... چی بود ضرب المثلش خدا؟
بحث دین نیست، که بی دین هاش هم بعضی وقت ها همدیگر را تکه پاره میکنند، بدتر از سنگسار! این هم که بگوییم این چیزها فقط برای استان ماست، نه. مثلا توی همین کردستان. پس بحث چیست؟! نمیدانم. شاید هم بحث دین است و سنگسار. شاید هم بحث استان ماست و تعصبات شدیدترش ...
پ.ن:
1. دلتان خواست خبر سنگسار را ببینید، توی گوگل سرچ کنید: سعیده+سنگسار+زاهدان
توضیح لوگو: نقشمایهٔ یکی از ظروف سفالین مکشوفه در شهر سوخته سیستان (هزارهٔ سوم پیش از میلاد).