هامون من مرکز شادی های جهان بود: شرحی بر «نماهنگ عطش» به قلم «پیام سیستانی»

عکس: سیستان آنلاین
دانلود نماهنگ عطش از اینجا
(کاری از تالار گفتمان سیستانیان؛ آبادگران فرهنگ و خاک سیستان)
نماهنگ ارزشمند عطش را دیدم و شنیدم . راستش باور کردن این که روزی می
بایست در سوگ دریاچه ای که کودکی و خاطراتم در آن زاده شدند و هنوز
عطر گیسوانش در من است، گریست و آه کشید نه برایم پذیرفتنی ست و نه
باور کردنی . چگونه می توان مرگ یکی از کهن ترین بستر های اسطوره های شرق
را باور کرد ؟ چگونه می توان باور کرد که آن همه رویا و خاطره یکجا دفن
شود .. نه . دستکم باورش برای من دشوار است .
برای من که در جای جای آن خاطره دارم و هر شب در جای جای آن می نشینم و رویا می بافم و شعر می گویم و بعد هم دلم می خواهد آن ها را به دست باد بدهم تا در ریگستان ها بپاشند . اصلا خیال همه را آسوده کنم من هیچ مرگی را باور ندارم برای همین است که رویاهایم تلخ و سوگی نیست . برای همین است که شعرهایم کسی را به گریه نمی اندازند . برای همین است لباس تمامی درختان گزی که در شعرهایم می رقصند یا سبز است یا قرمز .
من بسیار کم آبی هامون را دیده و شنیده ام اما مرگش را نه از کسی شنیده ام و نه حتی اگر بشنوم باور خواهم کرد . چگونه می توان تا زمانی که نام فرزندم هامون است من از سوگ هامون سخن بگویم و در سوگش شعر بسرایم و سیاه بپوشم ؟ مرگ هامون را باور ندارم همچنان که مرگ زبان سیستانی را .
سال هاست می گویند که زبان سیستانی مرده است اما تا زمانی یک تن در گوشه ای از این جهان با این زبان رویا می بافد و شعر می سراید این زبان زنده است . داستان من و هامون هم اینچنین است . هامون کم جان، کم تپش و ناخوش می شود اما هرگز نمی میرد چون اگر بمیرد پس تکلیف شعرها و رویاهای من چه می شود؟ جواب این همه خاطره ی زنده ی مرا چه کسی می دهد ؟ جواب کوه خواجه، گزها ، ریگ ها و بادهای صد و بیست روزه ای که هر روزه به دیدارش می آیندد را چه کسی می دهد ؟ اصلا مگر می توان به لورگ باغ از مرگ هامون چیزی گفت .
لورگ باغ هنوز در کنار هامون پهلو زده است و برای روز مبادا شعر می گوید . نه... باور کنید که حتی اگر تمامی مردم جهان هم از مرگ هامون سخن بگویند، من نه مرگ هامون را باور می کنم و نه حاضرم سوگ سرودی بسرایم . هامون من مرکز شادی های جهان بود .
برای من که در جای جای آن خاطره دارم و هر شب در جای جای آن می نشینم و رویا می بافم و شعر می گویم و بعد هم دلم می خواهد آن ها را به دست باد بدهم تا در ریگستان ها بپاشند . اصلا خیال همه را آسوده کنم من هیچ مرگی را باور ندارم برای همین است که رویاهایم تلخ و سوگی نیست . برای همین است که شعرهایم کسی را به گریه نمی اندازند . برای همین است لباس تمامی درختان گزی که در شعرهایم می رقصند یا سبز است یا قرمز .
من بسیار کم آبی هامون را دیده و شنیده ام اما مرگش را نه از کسی شنیده ام و نه حتی اگر بشنوم باور خواهم کرد . چگونه می توان تا زمانی که نام فرزندم هامون است من از سوگ هامون سخن بگویم و در سوگش شعر بسرایم و سیاه بپوشم ؟ مرگ هامون را باور ندارم همچنان که مرگ زبان سیستانی را .
سال هاست می گویند که زبان سیستانی مرده است اما تا زمانی یک تن در گوشه ای از این جهان با این زبان رویا می بافد و شعر می سراید این زبان زنده است . داستان من و هامون هم اینچنین است . هامون کم جان، کم تپش و ناخوش می شود اما هرگز نمی میرد چون اگر بمیرد پس تکلیف شعرها و رویاهای من چه می شود؟ جواب این همه خاطره ی زنده ی مرا چه کسی می دهد ؟ جواب کوه خواجه، گزها ، ریگ ها و بادهای صد و بیست روزه ای که هر روزه به دیدارش می آیندد را چه کسی می دهد ؟ اصلا مگر می توان به لورگ باغ از مرگ هامون چیزی گفت .
لورگ باغ هنوز در کنار هامون پهلو زده است و برای روز مبادا شعر می گوید . نه... باور کنید که حتی اگر تمامی مردم جهان هم از مرگ هامون سخن بگویند، من نه مرگ هامون را باور می کنم و نه حاضرم سوگ سرودی بسرایم . هامون من مرکز شادی های جهان بود .
منبع
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۰/۱۴ ساعت توسط زارایا
|
توضیح لوگو: نقشمایهٔ یکی از ظروف سفالین مکشوفه در شهر سوخته سیستان (هزارهٔ سوم پیش از میلاد).