غلامرضا عمرانی

 

باید روزهای آخر بهار 42 باشد، پنجاه و دو سال پیش، که سیل آمده و پل نهراب کارایی‌اش را ازدست داده و مسافران را این سو و آن سوی رودخانه پیاده می‌کنند و با توتن از رودخانه می‌گذرانند. پدر- رحمه‌الله علیه- یکی از همین روزها از زاهدان برگشته‌است و دوستان و همسایگان برای دیدنش در خانه گرد آمده‌اند. شاید نخستین مطلبی که عنوان می‌کند، شرح دیدارش با نظر و مستیان باشد؛ برای من، دانش‌آموز کلاس چهارم ادبی، این قضیه تازگی دارد؛ گوش‌هایم را کاملا تیز می‌کنم؛ چون تا همین امروز ندیده‌ام که پدر از «عمله‌ی طرب!» جز به‌ضرورتی و آن هم کوتاه سخن بگوید. با این طبقه خصومتی ندارد؛ اما آنان را نمی‌بیند؛ فقط نمی‌بیند؛ به همین مایه بسنده می‌کند که نادیده‌شان بینگارد. هرگز هم ندیده‌ام در سوری و سروری که یکی از آنان حضور داشته‌باشد، شرکت کند. به دلیلی دیگر، ازجمله رسوم مردم‌داری، ممکن است حضور داشته‌باشد؛ اما گویا نیست؛ نه او هست و نه آنان.

گفته‌باشم که از سویی، به‌حکم sarra:-šnâsi – که بسیار رایج است در میان این طبقه از سرشناسان سیستان، پدر، این گروه را نیک می‌شناسد؛ اما گفتم که هرگز نمی‌بیندشان!
از همین روست که گفته‌های آن روزش برایم تازگی پیدا می‌کند و سراپا گوش می‌شوم؛ به‌ویژه آن که لحن سخنشان بسیار طرف‌دارانه است! درشگفتم از این که با لفظ (bečâra:-go«بیچاره‌ها») از آنان یاد می‌کند؛ نوعی طرف‌داری دل‌سوزانه را در کلامش احساس می‌کنم که برایم تازگی دارد. می‌گوید که آنان را ملاقات کرده‌است؛ روی توتنی که از رودخانه می‌گذراندشان؛ زانو به زانو نشسته بوده‌اند و مستیان برای پدر شرح واقعه کرده‌است و به‌تمامی، حق مطلب را ادا کرده که دست‌اندرکاران رادیو استان، از ایشان و سایر دوستان و هم‌کارانش دعوت به هم‌کاری در رادیو کرده‌اند.

پدر گفته‌است که امیدوار است این هم‌کاری تداوم داشته‌باشد و به برقراری حقوق و دستمزدی همیشگی بینجامد و مستیان در پاسخ پدر گفته‌است که فعلا از او و هم‌کارانش خواسته‌اند دست‌به‌نقد، آنچه از هنرها در چنته دارد، رو کند تا ارزیابی‌اش کنند.

پدر اظهار خوش‌حالی کرده‌است که چنین می‌باید؛ اما برای محکم‌کاری از ایشان پرسیده‌است که آیا او همه‌ی هنرهایش را بر سر دست گرفته و تقدیم کرده‌است؟

مستیان به‌سادگی تمام، پاسخ داده‌است که البته؛ و می‌بایست که چنین می‌کرده‌است تا متاعش به‌‌تمام و کمال عرضه شود.

پدر به او هشدار داده‌است که مبادا همه‌ی داشته‌هایش، حتی بند فاخر آخرین را، از سیصد و شصت بند، رو کرده باشد و بر سر دست گرفته و پیشکش کرده‌باشد که اگر چنین باشد و همه‌ی دار و ندارش ضبط شده‌باشد...!

می‌گفت بیچاره مستیان! اشاره‌ و هشدار آخرم را درنیافت و گفت به من گفته‌اند که حالا به خانه و زندگی‌ام برگردم و آن‌ها، بعدا به من اطلاع خواهند داد و به‌موقع، مرا برای هم‌کاری دایمی فراخواهندخواند.

پدر از آن بیم داشت که این قول از جنس «امروز برو فردا بیا» باشد و چنان بشود که دیگر نیازی به حضور خود ایشان حس نگردد و بر اینان نیز همان برود که بر بسیاری دیگر رفته‌است.

بعدها معلوم شد که هم‌چنان است که پدر پیش‌بینی کرده‌بود. هیچ کس سراغی از این مردان مرد موسیقی سیستان نگرفت؛ چشمشان در انتظار پیک و نامه و پیام، تا سال‌ها بر آستانه‌ی در ماند و خشکید که خبری بازنیامد! نوارهایشان گاه و بیگاه از رادیو زاهدان شنیده‌می‌شد؛ بی آن که حتی نامی از آنان به میان آید.
پدر اگر گاهی از این دست موسیقی چیزی به گوشش می‌خورد، باتأسف بسیار فقط می‌گفت:
هی؛ هی؛ بیچاره مستیان؛ بیچاره نظر.

چندی بر این سال‌ها نگذشت که شنیدم این بزرگواران در بحبوحه‌ی قحطابی فراگیر سال 1350 – سال و ماهش را از سر یقین نمی‌گویم؛ فقط شنیده‌ام- مثل هزاران سیستانی بی‌پناه دیگر آواره‌ی غربت دامن‌گیر دشت گرگان شدند.