از هر چی خوشت میاد، سرت میاد!
واگویه ای طنز ناک از یک خاطره (خرداد ۸۸)
از برنامه تحصنی نیمه کاره روبروی صدا و سیما بر می گشتم، حادثه بمب گذاری زاهدان امون همه مون رو بریده بود؛ ده آخه برادر کشی تا به کی؟ واقعا چرا باید قیمت جون آدمی انقدر ارزون باشه؟ ... با قیافه منطقی و حق به جانبی که با این افکار به خودم گرفته بودم و اون لباس محلی سیستانی گله گشادی که تنم بود حسابی انگشت نما شده بودم. بگذریم از اینکه یکی متلک بارم می کردم، یکی بغل دستم ترمز دستی می کشید و چند نفر از یه گوشه ای از شدت خنده سیاه و کبود می شدند ... .
نرسیده به تخت طاووس، راهم رو به یه باریکه خلوتی کج کردم تا از اونجا زودتر خودمو به خوابگاه برسونم و بشینم سر درس و مشقم ... (چیه؟ چرا اینجوری نیگام می کنی؟! باباجون فرداش امتاحان داشتم!)، رفته بودم تو بحر خودم، این روزا مبارزه با آزمایشهای بی رحمانه رو حیوونات بدجوری فکرمو به خودش مشغول کرده، نیستی ببینی تو این آزمایشگاها چه کارا که با این زبون بسته ها نمی کنن، جمله صادق هدایت رو باس آب طلا گرفت: آدما تا دست از کشتن حیوونا ور ندارن، به کشتن همنوعاشون ادامه میدن ...
همین که یه بادی به غبغبم انداختم نا خودآگام دست به کار شد و صداش در اومد: "دست خوش پسر! کارت ایول داره! ناسیونالیستی که میگن خود خودتی ها، تازه اینکه چیزی نیس، پاش بیافته جونت رو هم دو دسته تقدیم مام میهن می کنی، مگه نه؟! ... از طرفی، این تیریپ جدیدت دیگه تهشه، روی هر کی رو که دم از اخلاقیات می زنه کم کردی، الهی من قربون اون روح لطیفت برم که زیر بار درد کشیدن حیوونام نمیری، از این به بعدش دیگه هیشکی از گل نازکتر بهت نمیگه! ملتفتی که؟! ..."
نا خودآگاه ما رو میگی، یــــَــک گرد و خاکی تو کله مون به پا کرده بود که باید بودی و می دیدی، تو گیر و دار این معرکه بودم تا اینکه سر یه کوچه ای رسیدم و یه باباهه ای با قیافه منطقی بهم گفت: "داداش از اینجا رد می شی حواست به بالا سرت هم باشه!" به حرفش محل نذاشتم و با حفظ حالت قبلی راه خودمو گرفتم و رفتم ... چند قدم جلو تر صدای چند نفر جارو و قابلمه و نیزه به دست رو شنیدم که مثه یه سمفونی هوی متال داد زدند: "هـــٍـی ... بالا سرتو بپا!" بازم خودمو نباختم، حتم دادم قضیه یه جورائی سرکاریه، سوژه خنده گیر آوردن می خوان دور هم نشستنی دستم بندازن ... که ... یهو ضربه سنگینی رو شقیقه ام احساس کردم، همچین سرم گیج رفت کم مونده بود همونجا کف آسفالت پس بیافتم؛ آقا چشمتون روز بد نبینه، سرمو که برگردوندم چشمم به چند تا کلاغ افسار پاره کرده که خون جلو چشماشونو گرفته بود افتاد. چند لحظه ای ماتم برده بود به خودم که اومدم دیدم دارم عینهو اسب اسپارتاکوس جفتک می ندازم و نعل می کوبم، دو پا داشتم دو تام تنگش انداختم و حالا ده بدو! شده بودم مخزن کامل اپی نفرین و کورتیزون!
دوئیدم و دوئیدم تا به خیابون اصلی رسیدم، تو همین هاگیر واگیر بود که یه جوونی با مشخصات عینک دودی و موهای عمودی چشممو به خودش گرفته بود ... همین که نزدیکش رسیدم و نگام تو نگاش افتاد یهو مثه اینکه قالب تهی کرده باشه با صدای لرزونی هوار زد: "بمب گذاریه!" بهش حق دادم احتمالا هر کس دیگه ای منو با این لباس و طرز جیم فنگ کردنم (اونم یه روز بعد از پخش خبر بمب گذاری زاهدان) می دید رفلکسش همینی بود که اون طفلی بروز داد ... جمعیت انگار که محشر به پا شده باشه همه از دورو ورم در رفتند و هر کی یه گوشه واسه خودش پناه گرفت، در عرض چند ثانیه هر چی جنبنده به چشم می اومد از دم پاکسازی شد! ... کم کم داشتم به خودمم شک می کردم نکنه ناغافل بمب و نارنجکی به خودم وصل کرده باشم و حالا خودم بی خبرم ...
همه با دلهره منتظر انفجار و پخش شدنم رو در و دیوار بودن، ما رو میگی، خیس عرق دست و پا مونم لرزون، سرمونو انداختیم پائین و راهمونو کشیدیم و رفتیم ...
نه آخه تو بگو، چرا دارو دسته کلاغ ها باید با یه دوستدار حقوق حیوانات اینجوری تا کـُـنن؟؟ وجدانا، چرا از یه سیستاناسیونالیست، دست بر قضا باس یه تروریست از آب در آد؟؟ ... تو نگو از هر چی خوشت میاد، سرت میاد!

توضیح لوگو: نقشمایهٔ یکی از ظروف سفالین مکشوفه در شهر سوخته سیستان (هزارهٔ سوم پیش از میلاد).