سیمین رفت ...

سیمین داشت مقدمات نمایش فیلم را در کلاس کوچکش آماده می کرد.
بچه ها را شوقی شیرین فرا گرفته بود و ما را شوق کودکانه ی ساختن خانه های ماسه ای بر خنکای ساحل دریا و مرا شوق شکیبانه ی رسیدن به واحه ای کوچک در دل کویر ؛
شازده کوچولوی من در سوسوی ستاره ها صدای زنگوله را می شنید و در برهوت به شوق صدای فرو رفتن دلوی در چاهی برای نوشیدن آبی به شیرینی عید شاد بود؛ و ما در برهوت دانشکده دل به چشمه ای خنک بسته بودیم به جلوداری ِ سیمین !
از اتاق بغلی فیلم و پروژکتور آوردند ، کلاس را تاریک کردند.
جلال بی صدا آمده بود؛ یک ردیف مانده به آخر ، تنها جای خالی ای که پیدا کرد ، نشست.
همهمه ای خفیف بین دخترها درگرفت. با حسرتی سیمین را می نگریستند که گویی تا به حال ندیده بودندش. پسرها اما با جلال قهر کرده بودند؛ به جز چند نفر که قبله ای نمی شناختند تا بتی را در آن بپرستند؛ آخر جلال بت هایی را شکسته بود که در صلابتشان سال ها بود شکی نمانده بود.
جلال مسلمان شده بود؛ بازگشت از شوروی آندره ژید طلیعه ای بود بر این نومسلمانی.
آدم و حوا به قلمش رفته بود . می گفت : « دوست دارم بچه ی آدم باشم.» آن شب هم همین را گفت و ناگهان همچون کودکی که فکر می کند آب نبات ها ته می کشد و به او نمی رسد ،سیمین گفت : « من چی ،جلال؟» و جلال گویا پاسخی را از حفظ می خواند ،گفت " « تو هم ، اما بچه ی حوا.»
هیچ کس آن ساعت از درس چیزی نفهمید و نه حتی از فیلم که درباره بودا ساخته بودند . پسرها از قهر و غضبشان و دختر ها هم ازغبطه ؛ بفهمی نفهمی نگاه ها همه پشت سر بود؛ نیم نگاه ها اقلا.
وقتی فیلم تمام شد با جا پاهای مانده بر ساحل تمام شد . سیمین هنوز چراغ ار روشن نکرده پرسیده :« پیام آخر فیلم ، پاهای برهنه بر ساحل چه میگفت و چرا این طور تمام شد؟ »
هیچ کس پاسخی نگفت . جلال اجازه خواست توضیح دهد که سیمین درآمد که : « نه؛ تو که نه » و در نگاهش همان برق بود توصیف نشدنی؛ و در بالا و پایین رفتن چین و شکن های صورتش همان مادرانگی ـ مادری کوچک است ؛ قالب تنگی دارد ؛ آنهمه احساس را در آن نمی توانم گنجاند ـ همان جمله بود :« مگر من می گذارم جلال این همه را ... » و این را بی بصیرت ها حتی می دیدند.
جلال سایه وار ، مثل سایه ، همانطور که آمده بود ، همانطور هم رفت... *
* وصف رخساره ی خورشید – غلام رضا عِمرانی - نشر لوح زرین – ص 243- 246
-----------------------------------------------------
هفته فرهنگی سیستان و بلوچستان ، باغ هنرمندان تهران سرآغازی شد براشنایی با آدم های بزرگ .. تولدی دوباره در چشم هایم برای دیدنی از نو و دم زدن در فضایی که آدم هایی پُر از فرهیختگی در آن نفس کشیده اند ...
از همان جا بود دوباره سیمین سووشون یادم آمد و حس کردم چقدر می توانم این زن را دوست داشته باشم ... زنی که با سطر به سطری که استاد عِمرانی از عاشقانه های او و جلال نوشته بود ، بیشتر و بیشتر حس کردم دوستش دارم و غبطه خوردم به سیمینی که به چنین جلالی دست یافته بود ....
سیمین ، جلال و عِمرانی در نقطه ای به نام زابل به هم می رسند و چقدر طعم عاشقی را مزمزه می کنند با هم ...
سیمین از آن روز به بعد شده بود آشنای ِ ولایت ِ ما .... شده بود ترسیمی از مادرانه های زابلی ...
تازه مزه سیمین رفته بود زیر ِ زبانم که ناگهان دیر شد .... خبر مرگ سیمین ، تقویم ِ جلالی ِ اتاق را انقدر شوکه کرده است که حاضر نیست حتی یک قدم جلوتر از هیجدهم را بردارد ...!
سیمین رفته است در حالی که آواز ِ " آی نگار " * را شادمانه می خواند اما از آخرین پنجشنبه ای که سیمین رفته است به دیدار جلال ، یک دسته از زنان ِ سیاه پوش یک بند توی ِ سرم رباعی ** می کنند با صدای بلند ..
"در باغ رَوُ وَلکه تو در باغ آیی
صیاد شَوُ وَلکه تو در دام آیی
درویش شَئُو ، پای ِ مزار َ بگیرو
شاید که تو در پای ِ مزارم آیی ...**
برگردان :
به باغ می روم ، شاید تو در باغ آیی
صیاد شوم ، شاید تو در دام آیی
درویش شوم پای ِ مزار را گیرم
شاید که تو در پای ِ مزارم آیی"
* بحث و بیتی سیستانی که شادمانی معشوق را از رفتن به دیدار ِ یار را روایت می کند :
" آی نگار ُ وای نگار فردا می رَم دیدن ِ یار /. پای ِ من در پای ِ تالار / می خوره باد ِ شِمال "
**رباعی : زنان سیستانی در عزای عزیزانشان رباعی هایی را به صورت دسته جمعی و سوزناک می خوانند ...
توضیح لوگو: نقشمایهٔ یکی از ظروف سفالین مکشوفه در شهر سوخته سیستان (هزارهٔ سوم پیش از میلاد).